یک نفس خون آشام ....
الکسا اون جا بود به من نگاه کرد و لبخند زد یک دفعه از دهنم بیرون پرید:حالا که خون آشام شدم منم مثل تو زیبا هستم؟خندید خندیدنش مثل صدایه حرکت در آمدن زنگوله های کریسمس بود همان ها که وقتی بچه بودم عاشقشون بودم دوباره همان لبخند و زد و گفت:آره تو خیلی زیبا شدی ولی به نظر من تو از قبل هم زیبا بودی!لبخند زدم گفت:می خوای خودت و ببینی ؟سرم را تکان دادم و بعد من کنار یک آبشار بودم همانی که همیشه بچه بودم آن را می دیدیدم و در کنار آن به تنهایی قدم می زدم و آرامشی داشتم که هیچ وقت نداشتم اشکی از گونه هایم غلتید و به زمین افتاد. به طرف رودخانه دویدم و به آب نگاه کردم قیافه ای که در آب ظاهر شد زیبا بود زیبا ی خاصی داشت جوری که آدم را به خودش جذب می کرد موهایی به رنگ قهوه ای روشن که کمی از مو های خودم روشن تر بود آن چشم ها گیرایی خاصی داشت انواع رنگ قرمز روشن،تیره و...پوستش سفید بود که آدم را به یاد یخ می انداخت و لبانی قرمز داشت که واقعا زیبا بود او ممکن نبود من بوده باشم او باید کسی مثل الکسا باشد نه من!ولی می دونستم خودم هستم جز من کسی حق نداشت به قسمت ممنوعه ی ذهنم راه پیدا کند.چشمانم و بستم و خودم را درون آب انداختم خنک همان گونه که می خواستم می خواستم از سرما ها هم که شده بمیرم سرم را به درون آب بردم و نفس کشیدم تا ریه هایم پر از آب بشود و نتوانم نفس بکشم ولی هر کاری که می کردم نمی شد که احساس کردم کسی به شدت من را تکان می دهد چشمانم را باز کردم سایمون کنار تخت نشسته بود و من را به شدت تکان می داد باز هم کابوس یا شاید هم واقعیت!گفت:حالت خوبه جسی؟بهش نگاه کردم اشکال نداره کل زندگیه من کابوسه !سرم را تکان دادم و دوباره شروع کردم به گریه کردن و سرم را روی شونه ی سایمون گذاشتم و گریه کردم و او هم مرا محکم بغل کرده بود و مرا نوازش می کرد بعد ازنیم ساعت به حالت اول برگشتم و متو جه شدم دارم چی کار می کنم تندی خودم را عقب کشیدم و گفتم:ببخشید.نیشخند زد و گفت:اشکال نداره اولش همین طوریه بعد عادت می کنی .و دوباره من را بغل کرد و منم بغلش کردم یعنی چه اتفاقی افتاده بود که او با من اینقدر خوب شده بود و من با او؟
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: آره همه دیوونه شدن
برچسبها: داستان زندگیه یک خون آشام,